نوشتهی محمد
پسر، خشمها و بغضهایش را در مچالههای دستمال کاغذی میریخت که هر شب از پنجره آپارتمانشان به بیرون پرتاب میکرد. دستمالهایی که رنج نوجوان بودنش را با خیسی و داغی لذت جنسی نوجوانانهاش در خود داشتند و همچون قربانیان آئینی لذتبخش محکوم بودند به طرد شدن از صحنه مراسم. آئینی که میبایست در خفا صورت بگیرد و اسرار آن تنها باقی بماند بین ناجی و نجات یافته که هر دو خود پسر بودند.
تنها نمود بیرونی این مراسم، همان پرتاب دستمال کاغذیها به بیرون پنجره آپارتمان بود. پسر همیشه اول کله میکشید که مبادا کسی در آن نیمهشبها بیرون باشد. میگذاشت اگر عابری هست برود و بعد تودهی دستمال کاغذی را به دست جاذبه میسپرد و بادی که گهگاه میوزید. و بعد تنها چیزی که احتیاج داشت خواب بود. خوابی سرشار از اطمینان به اینکه پدر و مادرش به همراه بقیه مردم دنیا هرگز نخواهند فهمید که پسر آن شب را با چه تخیلات تحریک کنندهای به سر برده است و نیروی جنسیاش را صرف کدام صورت، کدام دهان، کدام سینه و پشت و پا و ران و باسن کرده است.
تا اینکه یک شب پسر نیمهشب از خواب بیدار شد و احساس کرد که صدایی را از پائین پنجره آپارتمانش میشنود. به سمت پنجره که میرفت چیزی به او میگفت که نرو.. اگر الان از پنجره به بیرون نگاه کنی تمام لذات نوجوانیات را از دست خواهی داد. اما کنجکاوی پسر بر ترساش پیروز شد و در نهایت او را پای پنجره کشاند. پسر نگاهی به پائین انداخت و در جائی که محل سقوط دستمال کثیفش بود، دو مرد را دید که زانو زده بودند و دستمالِ جلق او را وارسی میکنند... چیزهایی که میگفتند را فاصله دورشان تا طبقه آپارتمان آنها، صرفاً به من و منی بدل کرده بود که برای گوشهای پسر معنایی قابل تشخیص را به همراه نداشت.
فاجعه زمانی روی داد که دو مرد زانو زده کنار تودهی دستمالهای در هم فرو رفته، سرشان را بالا آوردند و پسر را دیدند... پسر هم دیدشان. دو مرد معمولی بودند با موهایی صاف و مشکی و صورتیهایی سفید مثل برف که در میان صورتشان دو چشم قرمز رنگ مثل لیرزهایی که در کلاس روی تخته سیاه و در سینما رو پردهی سینما میانداختند وجود داشت و حالا چهار مردمک قرمز رنگ روشن در تاریکی شب به او خیره شده بودند... مردها فقط یک جمله گفتند اما همین یک جمله کافی بود تا آئین جلق زدن پسری نوجوان برای همیشه تعطیل شود. آنها فقط گفتند: «ما میدانیم تو چه کار میکنی» و بعد محو شدند...
پسر ترسیده بود. خودش را زد که از خواب بدش بیدار شود. اما او خواب نبود. بیدار بیدار بود. فکرش را نمیتوانست جمع کند. ماهیت غیر واقعی آن دو مرد را درک میکرد اما نمیدانست که آنها برای چه آنجا بودند، آیا فرشتکانی از جانب خداوند بودند که به او بگویند کارش اشتباه است؟
آیا آن دو مرد کسانی بودند که هر شب میآمدند و دستمالهای او را جمع میکردند؟ پسر به این فکر کرد که چرا هر روز صبح که میرود مدرسه، دیگر از دستمالها خبری نیست و همیشه پاسخش یک چیز بود: رفتگرها. حتماً آنها هستند که دستمالها را جمع میکنند. پسر به کنار پنجره رفت، میخواست مطمئن شود که دستمالهای پرتاب کرده به بیرونش همچنان سر جایشان هستند. اما در آن تاریکی چیزی را نمیتوانست ببیند. میخواست برود از پلهها پائین تا ببیند هستند یا نه اما به این فکر کرد که اصلاً این قضیه چه اهمیتی دارد و مهم این است که آن مردها چه کسی بودهاند. آیا فرشته بودهاند یا نه؟ چه مهم است که بدانیم آیا آنها هر شب میآمدهاند یا نه... آیا هر بار که جلق میزند و دستمالش را از پنجره به بیرون پرتاب میکند آنها میآیند پای پنجرهاش یا نه... و از این جورها سوالها و سوالها و سوالها...
و آه که این جور سوالها دقیقاً همان چیزهایی بود که نباید از خودش میپرسید، چون در تمام شبهای بعدی هرگز نتوانست به وسوسهی ارضا کردن خودش تن بدهد وقتی با این ترس مواجه بود که ممکن است هر آن در زیر پنجره آپارتماناش دو مرد با صورتهایی سفید، مثل صورت مرده و با چشمانی قرمز رنگ ظاهر شوند. مردانی که نمیدانیم ماهیتی دوستانه دارند یا دشمنانه...
حضور آن دو مرد به کابوسی در زندگی پسر تبدیل شد... هر بار که در کلاس، کسی روی تخته لیزر میانداخت و هر بار که در سینما کسی روی پرده لیزر میانداخت، احساس میکرد دو مرد با موهایی مشکی و صورتهایی سفید، پشت سرش هستند و هر آن ممکن است دست به پشت موهایش بکشند. راه غلبه بر این رنج مشخص بود، همانطور که تمام ترسها و دردهای نوجوانیاش با نوشداروی جلق شفا پیدا کرده بود، از این یکی هم تنها راه گریز، تنها و تنها جلق زدن بود.
و حالا پسر در اتاقش نشسته بود، همچون کاهنی در معبد و تحریک کنندهترین افکار زندگیاش را مرور میکرد که در دنیای واقعی چیزی به جز کمی لباسهای بالا رفته و یا یقههای باز نبودند و مابقی فقط صحنههایی بودند از فیلمهایی که در هیچ کدامشان او حضور نداشت و برای همین بازتولیدشان در ذهنش سخت بود. او همیشه ترجیح میداد که خودش داستان خودش را در صحنههایی جنسی بسازد، همراه با کاراکترهایی که همگی مخلوق ذهن او بودند... و آن شب اوج شبهای خلاقیتاش بود، شخصیتی را از پس شخصیتی خلق میکرد و روایتی را از پس روایتی میپرداخت، آن هم در حالی که شلوارش را تا زیر کفلهایش پائین داده بود و پتویی را تا روی کمرش بالا کشیده بود تا اگر احیاناً در باز شد و پدر و مادرش داخل آمدند، با یک حرکت سریع بتواند آلت تناسلی را از دید آنها مخفی کند...
این روش را به تجربه یاد گرفته بود و قبلاً البته دستمالی را هم همیشه آماده در جایی نزدیک تختش نگه میداشت تا وقتی که آئین خلاصی روح نوجوانش از رنجهای نوجوانی به اوج میرسید، بتواند در اسرع وقت به دستمالی که پیکرهاش محل نهایی انتقال این حجم از شور و شعف بود، دسترسی داشته باشد اما امشب فرقاش آن بود که پسر از قبل هیچ دستمالی را آماده نگه نداشته بود. تصمیم داشت که وقتی وقتش میرسد و زمانی که زمانش میرسد، بدود به سمت پنجره تا آبش را بپاشد بیرون، بی آنکه بخواهد مطمئن شود آیا کسی در زیر پنجرهاش هست یا نه... برای همین بود که پنجره را باز نگه داشته بود...
و آه که پنچره را باز نگه داشته بود... چه اشتباهی... پسر به پنجره نگاه کرد در حالی که آلتش را محکم در دست داشت، انگار که تکیهگاه دیگری غیر از آن ندارد که اینگونه محکم فشارش میدهد...چند لحظه بعد از پنجرهی باز اتاق اولین دستمال پر از آب به داخل اتاقش پرتاب شد و بعد دومی و بعد سومی و بعد چهارمی و همینطور دستمال پشت دستمال بود که از پنجره داخل میآمد... و صدای قهقه میآمد... صدای قهقهه شیطانی دو مرد که انگار تمام دستمال جلقهای پسر را در تمام آن شبها آمده بودند و جمع کرده بودند تا حالا در شبی مثل این، که انگار همیشه انتظارش را میکشیدهاند، بیایند و دستمالها را به او پس بدهند.
مردها قهقهه میزدند و صدایشان داشت پسر را دیوانه میکرد... قهقه... قهقه... قهقه... چه کلمهی تنفر برانگیزی... پسر حرکت دستش را تندتر کرد و صدا کمتر شد، پسر تندتر زد و باز هم قهقه شیطاینی کم شد. حالا پسر میدانست که باید چه کار بکند. دیگر از چشمان قرمزی که در شب میدرخشیدند نمیترسید. پسر داشت تند تند میزد. کاهنی که توی ذهنش بود، حالا به اوج نشئه خود رسیده بود اما پسر میدانست که نباید آبش بیاید، چون میدانست مردانی در بیرون هستند که همچنان دارند به او میخندند. دسته آلتش پر از آب شد و بعد بیضههایش و بعد رانهایش و بعد ساق پا تا انگشتانش اما پسر اجازه نداد آبش بیاید. آب در وجودش بالا آمد، شکمش از آب پر شد و بعد قفسه سینهاش و بعد گلو و صورتش و مغزش. و حالا پسر آب کمر خالص بود، آبی سفید رنگ و گرم و تازه ... پسر شلپ شلپ کنان بهسمت پنجره رفت و خودش را به دستان همیشه پذیرندهی جاذبه سپرد و وجودش را بر روی مردانی انداخت و یا بهتر است بگوئیم پاشید که این جنگ را به او باخته بودند. آن حجم آب وقتی که روی آنها ریخت، در خودش دو مرد را مثل اسید حل کرد و دودشان را بادی برد که میوزید و خاکسترهایشان را کمی بعد رفتگرها جارو کردند و بردند.
در اتاق پسر اما مراسم آئینی دیگری در جریان بود. دستمال کاغذیهای ریخته در کف اتاق، آرام آرام به هم پیوستند و پیکر نوجوانی را ساختند که صبح روز بعد و تمام صبحهای بعد لباس پوشید و به مدرسه رفت و درس خواند، بدون آنکه پدر و مادرش و معلمهایش بفهمند که او تنها یک حجم از دستمال کاغذیهای مصرف شده است نه یک پسر نوجوان واقعی...