نوشته پیام فیلی
جایی در گوشهیِ حیاط خلوت نشسته، با تیلههایِ سنگیاش بازی میکند.
زیتونها اطرافش را احاطه کردهاند و او هرگز یک دختر بچه نیست مگر اینکه این اتفاق به تازگی افتاده باشد.
آبراهام از آن سویِ حیاط به سمتِ او میآید. آن سویِ حیاط زیتون نیست. زیتونها آنجا رشد نمیکنند.
آبراهام دوازده ساله است. با این حال میتواند جهتیابی کند. او جانبِ دختر بچهها را میشناسد و اغلبِ اوقات، پوتینهایِ نظامیاش را به پا دارد.
او حیاط را به مقصدِ زیتونها میپیماید. خوب میداند که در لابهلای زیتون ها دختر بچهای با تیلههایش اتفاق افتاده است.
پدرِ آبراهام کارمندِ ادارهیِ بیمه است. او یک ایرلندیِ تمامعیار است که البته سعی میکند کمی از شدت آن بکاهد. در کودکیِ پدرِ آبراهام، بخشی از زندگیِ آبراهام اتفاق افتاده است. او در کودکیاش- که البته شبیه به کودکیِ آبراهام نیست - چند بار طلبِ آمُرزش کرده و در حُجرههایِ سیاه و چرب شمع سوزانده است. اما هرگز پاسخِ روشنی در رابطه با مطالباتاش به او داده نشد، حتی نشانهای هم در کار نبوده است.
تنها چیزی که او به یاد میآورد اتفاقی است که در یکی از همان یکشنبههایِ همیشگی افتاده بود. او ماجرایِ آن یکشنبه را تنها در گوشِ مادرِ آبراهام زمزمه کرده بود. اما آبراهام توانسته بود همهچیز را بشنود. او جانبِ زمزمه را میدانست. چرا که مادرِ آبراهام آنوقتها یک دختر بچه بود و آبراهام جانبِ دختر بچهها را میشناخت / میشناسد.
«اون روز مثِ همیشه یکشنبه بود و من این رو نمیدونستم. روبرویِ حُجرهها دعا میخوندم. بعد یه سیب، دُرُست در ضلعِ شرقیِ کلیسا شروع به غلتیدن کرد. دَوَران داشت و مدام میغلتید تا اینکه جلویِ پاهایِ تو از حرکت موند و من دیدم که بخشیده شدم. البته زیاد مطمئن نیستم، ولی فکر می کنم که این اتفاق افتاد و تازه... تازه اونوقت بود که فهمیدم تمامِ روزهایِ هفته یکشنبه س.»
...این روایتِ پدرِ آبراهام بود. او تمامِ کودکیاش را در یکشنبهها گذرانده بود و به همین دلیل - حتی هنوز هم- در او نوعی گناهکاری به شیوهیِ بچهها دیده میشود.
آبراهام دارد به زیتونها نزدیک میشود در حالی که تویِ همین فاصله سیبها و یکشنبهها روایت شد!
دخترک که هنوز از رازِ جسمانیِ خودش چیزی نمیداند، به او نگاه میکند. اول پوتینهای نظامی را از نظر میگذراند و بعد ردِ آنها را تا چشمهایِ پسرک ادامه میدهد.
آبراهام چیزی میگوید و دخترک، تازه آنوقت است که برهنگیِ کوچکِ خود را میپوشاند.
«تو دستات چی داری؟»
«چَن تا تیله و یه تیکه از برهنگیام رو!»
«یکی رو انتخاب کن!»
«چی رو؟!...چی رو انتخاب کنم؟!»
«یکی از اون چیزایی که تو دستات داری برایِ من!»
«کدوم یکی رو میخوای؟!»
«من خودم تیله دارم، اونها رو نمیخوام!»
«اما تو پسرِ یکشنبههایی، پسرِ سیبها و یکشنبهها...!»
... جایی در گوشهیِ حیاط خلوت نشسته، تیلههایِ سنگیش را
یکی
یکی
میشمارد.