1
یک زن
او یک زن است، یک زنِ تنها که مثل تو
در ناکجای غربتِ «اینجا»... که مثل تو
هی در مدارِ هرزهی شب چرخ میخورد؛
در خویش... در تَوَهُمِ بودا... که مثل تو
از مذهب شبانهی گنجشک پا گرفت
تا آسمانِ هفتمِ رویا... که مثل تو...
ای کاش با خدای خودم حرف میزدم؛
با آن «نبودِ مطلقِ تنها» که مثل تو
اصلاً دلش نخواست خدای زمین شود
و غبطه میخورد به هر آنها که مثل تو!
و غبطه میخورد که چرا رَد نمیشود
از چارراهِ وسوسهها تا که مثل تو
هی معصیت کند و اعتراف کند
در حجرههای کلیسا... که مثل تو...
... حالا خدای قصهی ما گریه میکند
با اشکِ چشمهای تو اما،
که مثل تو
آدم شود و روی زمین زندگی کند
تا روزهای آخرِ دنیا... که مثل تو...
2
روزی اگر
روزی اگر...
قطاری اگر...
در سرزمینِ تو عریانیام را اندازه میگیرم
که پیراهنت
دست از انجیل برنمیدارد؛
«نخست لکاته بود
و لکاته نزد خدا بود
و گنبدِ بارُک بود
و هلالِ نباتیِ ماه...»
ــ بیهوده نیست که مادر من یک لکاته ست!
مرا با ادامه ی این متن تنها بگذارید
دارم شبیهِ مادرم میشوم