1
رویایِ تابستانی
انارهای تازه خندان شده
سر برآورده به تماشای من
من بیش از همیشه محتاج
محتاج مرهم نوازشی بر روح خستهام
باد دلسوزانه موهای آشفتهام را شانه میکند
نخل مرداب کنار باغچه هم میداند؛ چه تنهایم
نسیم همیشه با من مهربان بوده
و همیشه جای دستان خالی تو را برایم قاب میگیرد
دیر زمانیست پرستوها از گرمای تابستان فرار کردهاند
ولی هنوز یادمست، همیشه برایم فریادهای شادی تقلید میکردند
یاکریم بالای تیر چراغ
در تیرماه چه محزون میخواند
گلهای گرما زده چه زود بیتاب شدهاند
خاک آب خورده، عطر همآغوشی نداشتهای را در ذهنم تداعی میکند؛ که شبها با خیالت در ذهنم منجمد میشود
درخت تاک دو برابر شده
و من هنوز لبهی حوض خالی از ستاره و آب نشستهام
زنبور عسل بیتوجه و بیخیال از من
مست از عطرگلهای فراموش شده، بهار را میجوید
مورچهها چه تلاشی میکنند برای بودن
من هنوز در بیراهههای کاغذ سفید حیرانم
– گم شدهام –
قلم هر روز در دستانم اشک شوق میریزد
کسی چه می داند
شاید روزی برای قاب خالی دستانت بر روی شانهام
دستهایت نقشی آفرید، روزی
کسی چه میداند
شاید باغچهام شاهدی باشد، آن روز.
2
بد مستی با استریتها
دهانم تلخ میکند، میسوزاند و میرود پایین
نفسنفسزدنها و لیوانها به هم کوفتن
لیوانهای پلاستیکی که جام شاهانهمان شدهاند
ماست و پفک و چیپس و شورت سورمهای
وقتی مستی و خودت را مستتر نشان میدهی
بوی سیگار و عرق سگی و طعم پلاستیک جامها
گرم که میشود استریتها لباسها را طلاق میدهند
من وفادارانه خودم را به پیراهنم میپیچم
سینه سفید با چند تار موی تنک
غژ غژ تخت حشری و چشمهای قرمز و خندههای بلند
من اما چشمم میدود روی سینه و ران هم پیالههایم
آنها مستِ مست از عرق، من مستِ مست از بوی تن
چشم از سینه به لبهای سرخ و گونههای گر گرفته
اندامهای تراشیده و خندههای مردانه
دلم میلرزد
چشمهای روسپیام را میبندم، تلو تلو میخورم
لرزان به پیرهنم میپیچم و دور میشوم
3
بو
بویِ آشنا میآید
بویِ تنِ مردانه، بویِ پیرهنِ یوسف
چشمهای تیرهیِ مرا رخسار تو بینا کند؟
بویِ تن و همآغوشی و همخوابگی
بویی در مشام خوابهای نیمه شب
بویِ پیراهنِ خاکستری و عضلات تراشیده
تنِ یوسف و چشمانِ من و نظر بازی
4
عبث
دستانِ سفیدت بدن عریانم را لمس میکرد
نوازشِ داغِ بالِ فرشتهای بر سینهام
لبهایت را که بر لبانم گذاشتی سوختم
من از داغی تو و تو از شهوت
در اوج هرزگی همبستر من شدی
در اوج عشق با تو خوابیدم
و در انتهایِ لمس با هم یکی شدیم
در آخر اما هیچ بود...
به وسعت هیچ...
شلوارت را که میپوشیدی نگاهم التماس ماندنت را داشت
لباسهایت را پوشیدی و با لبخندی رفتی
به در خیره ماندم، شاید برگردی
تا نگاهت به نگاهم بچسبد
و تو بیبرگشتی رفتی
هنوز خیره ماندهام به همان در
تا بیایی
حتی برای همان هرزگیهایت